روزی که مادر رضا مرد من آنجا بودم توی بیمارستان .دیدم که دکتر ها آن دستگاه را آوردند و هی بدن زن بیچاره بالا پایین پرید و آخرش آن خط لعنتی که صاف شد و آن بوق ممتد کذایی نگاه پرستار که روی صورت من ثابت ماند و ملافه سفید و...تا فامیل خبر دار بشوند و برسند بجز آن بوق لعنتی ممتد چیز دیگری نمیشنیدم اشک ریختم شیون کردم زار زدم و هیچکس هنوز خبر نداشت .دستگاه را قطع کردند بوق ممتد تمام شده بود سکوت بود و,تنهایی ...ادامه مطلب