همیشه یک فاصله هایی هست که یادمان می رود قدرشان را بدانیم .
الان دوباره در همان فاصله بین بوق ممتد تا شیون عمومی هستم اما با تفاوت بسیار. اول اینکه حکایتم حکایت زندگیست نه مرگ. دوم قرار نیست بعدش شیون باشد که شلوغی و خنده و شادی خواهد بود شک ندارم. و سومیش اینکه من دیگر آن احمقی که بودم نیستم تنها وجه مشترک همین سکوت و تنهایی است که حالا یاد گرفته ام قدرش را بدانم .
قدر این سکوت شگفت انگیز را و این تنهایی بی بدیل که کمتر نصیب کسی میشود . قدر قهوه های تنهایی عکاسیهای بی مزاحم فیلم دیدنهای اختیاری شب بیداریهای خود خواسته روز خوابیدنهای دلبخواه و هزار و یک قلم خود خواسته دیگر که اطمینان دارم فرصتم که تمام بشود دیگر دست نمیدهد حتی این باران کذایی و خیس شدنهای بی انتها.
رویا می گوید حرفهایت بوی بزرگ شدن می دهد . فکر می کنم دیگر وقتش رسیده بود بزرگ شوم و دست از سر غصه های الکی بردارم .
اینبار یک زن عاقلی در من جوانه زده که یاد گرفته است باید قدر سکوت بین بوق ممتد و شیون را دانست.
برچسب : تنهایی, نویسنده : istgahesarabo بازدید : 23